او با تردید و نا مطمئن به راه خود ادامه داد . آنچه که دیده بود برایش باور نکردنی و غریب مینمود ! آه مگر ممکنه ؟ در اطاق خوابش پدر بزرگش را دیده بود که در مقابل او ایستاده و به او لبخند میزند! آنهم یک پدر بزرگ مرده!
از تعجب فریادی کشید و بسرعت از اطاقش بیرون آمد و دوان دوان راهرو تاریکی را که منتهی به یک حیاط بزرگ و پر درخت میشد پیمود و با رسیدن به محوطه آزاد تاریکی هوا... او را بیشتر به ترس انداخت!
در طول پانزده سال گذشته بار ها خواب های ترسناک دیده بود و حتی در سنین کمتر ترس بیش از حد او باعث گریه و فریاد های نیمه شب او میشد و گاهی از وقت ها شلوار خود را خیس از ادارار بی اراده اش میافت!
اما تمامی آن خاطرات و ترس های دوران کودکی بسیار ناچیز و خنده دار مینمود!
دیدن پدر بزرگی که با لبخند خاص خودش ترس اورا بر انگیخته بود، او سال گذشته در اثر یک ساانحه دنیای فا نی را وداع گفت و به دیار باقی شتافت.
او خوب بیاد دارد که پدر بزرگ در عبور از خیابان با برخورد به یک ماشین بر زمین افتاد و با اصابت سرش با اسفالت خیابان از دنیا رفت و راننده ماشین با فرار از صحنه هرگز گرفتار نشد تا قصاص قتل او را بگردن گیرد.
ادامه دارد....
با درود و سلام خدمت شما دوست عزیز
سایت بسیار قشنگ،جذاب وپرمحتوایی دارید.من admin هستم. و فرومی آموزشی،علمی و تخصصی برای تمام ایرانیان راه اندازی کردم. خوشحال می شوم از تخصص و مهارت شما به عنوان مدیری لایق و کاردان بهره مند شوم.درصورت علاقه بازدیدی بفرمایید.
www.p30stars.net
موفق باشید.منتظر حضور سبز شما هستم.