خانه ارواح

داستانی تخیلی

خانه ارواح

داستانی تخیلی

خانه ارواح ۳

مارک با رسیدن به صحن حیاط پر از درخت ، هنوز هم میترسید و وحشت زده همچنان میدوید تا به درب حیاط رسید و با گوشودن درب حیاط دو باره پدر بزرگ خود را منتظر خود دید با  اضطراب  و وحشت خواست با پشت کردن به او در جهت مخالفش فرار کند  اما صدای پدر بزرگ او را بر جای خودش میخکوب کرد که خطاب به مارک گفت: اوه مارک عزیزم متاسفم که ترا ترسانیدم! من و مادر بزرگ  به همراه پدر و مادرت تصمیم گرفتیم که به تو کمک کنیم و همه جا با تو همراه باشیم!

مارک که از ترس بی اراده میلرزید و  زبانش بند آمده بود! بدیواردر گوشه در کنار درب حیاط خود را تکیه داد و توان هرگونه صحبتی را نداشت!

لحظاتی چند پدر بزرگ ناپدید شد و مارک با کمی استراحت به خود آمد، او هنوز هم باور نمیکرد و دلش میخواست هرچه زود تر خود را به دوستش پیتر برسد و شب را با او بگذراند ، از این جهت تمامی توان خود را جمع کرد و دوان دوان به طرف هتلی که پیتر در آن  کار  میکرد، شروع به دویدن کرد! هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که خود را  جلوی درب هتل دید ؟ باز هم  وضع غیره مترقبه و غریبی بود. او بار ها این فاصله را آمده بود اما هرگز به این کوتاهی نبود، شاید .. شاید اشتباهی آمده بود ؟ اما با نگاهی دوباره به تابلوی هتل و چک کردن نام خیابان مطمئن شد که اشتباهی در کار نیست! اما جطور او این فاصله نیم ساعته را فقط با چند قدم طی کرده است؟

مارک ، مات و مبهوت از اتفاقات شب وارد هتل شد و در قسمت پذیرش ، پیتر را دید که در پشت میز  پذیرش نشسته و با ناباوری او را نگاه میکند! مارک به او نزدیک شد و به او گفت: من مطمئنم که تو باور نمیکنی!

پیتر گفت: چی شده؟ چی را باور نمیکنم؟

مارک: مهم نیست ! بعدا برات توضیح خواهم داد ! البته اگر تو حال و حوصله شنیدنش را داشته باشی!؟

در این موقع بود که مارک دو باره پدر بزرگش را در پشت پیتر ایستاده دید که با گذاشتن انگشت سبابه  دستش در جلوی دهانش از او میخواهد تا در این باره صحبت نکند!

ادامه دارد.

خانه ارواح ۲

مارک 15 ساته که حالا پس از مرگ پدرش" دیوید" و مادرش "رز" و  فوت پدر بزرگ "آلن" در خانه پدر بزرگ تنهای تنها مانده بود، یک عموی نامهربان"جان" هم داشت که مارک را اصلا دوست نداشت و چند ماه پس از در گذشت پدر بزرگ به سراغ مارک  آمد تا تنها خانه باقی مانده از پدرش  را بفروشد و سهم خود را بدست آورد  اما با دیدن وضعیت مارک و بی ارزش بودن خانه از فروش آن صرف نظر نمود و تصمیم گرفت تا مارک را با کمک های مالی خود یاری دهد!

از این رو پس از بازگشت به شهر محل اقامتش "ادین برو"ماهیانه برای مارک توسط یکی از دوستانش  پول حواله مینمود و هر دو یا سه هفته ای یکبار برایش نامه ای کوتاه می نوشت .

مارک با توجه به مهربانی نسبی عموی خود تصمیم گرفت تا با یکی دیگر از همبازی های خود "پیتر" که وضع مشابهی چون مارک داشت از در دوستی در آمد و او را به خانه پدر بزرگ آورد تا هم تنها نماند و هم با کمک  پیتر بتواند در پخت و پز و مسائل روزمره از کمک های او بر خوردار شود.

پیتر هم پسری بود بیکس و برای در آوردن مخارج زندگیش مجبور بود که هر روز راهی کار شود و در تنها هتل محل زندگی خود بکار بپردازد ا

البته گاهی وقت ها صاحب هتل  "بیل"از پیتر میخواست که گاهی از شب ها هم در هتل بماند و او را در پذیرایی از میهمانان یاری رساند و در چنین مواقعی بود که مارک  تن به تنها ماندن میداد و با هزاران ترس و لرز  شب را به صبح میرسانید.

او بار ها از پیتر خواسته بود که کار شبانه را رها کند و با سر هم کردن بهانه ای از کار شبانه طفره رود اما صاحب هتل  اصلا حاضر به گرفتن کارگر دیگری در شیفت شبانه نبود چون اعتماد به هیچ کس جز خودش و پیتر نداشت و بعلاوه برای استفاده کردن از پیتر پول آنچنانی نمی پرداخت.!

این بود که پیتر را با هر تدبیر و حیلتی بود برای خود نگه میداشت و با بیدار نگهداشتن او  در ازای پول ناچیزی میتوانست  شب ها را با آرامش بخوابد و اگر کاری پیش میامد که پیتر از انجام آنها ناتوان بود آنوقت خودش به انجام انها میپرداخت!

ادامه دارد......

خانه ارواح ۱

او با تردید و نا مطمئن به راه خود ادامه داد . آنچه که دیده بود برایش باور نکردنی و غریب مینمود ! آه مگر ممکنه ؟ در اطاق خوابش پدر بزرگش را دیده بود که در مقابل او ایستاده و به او لبخند میزند! آنهم یک پدر بزرگ مرده!

از تعجب فریادی کشید و بسرعت از اطاقش بیرون آمد و دوان دوان راهرو تاریکی را که منتهی به یک حیاط بزرگ و پر درخت میشد پیمود و با رسیدن به محوطه آزاد  تاریکی هوا... او را بیشتر به ترس انداخت!

در طول پانزده سال گذشته بار ها خواب های ترسناک دیده بود و حتی در سنین کمتر ترس بیش از حد او باعث گریه و فریاد های نیمه شب او میشد و گاهی از وقت ها شلوار خود را خیس  از ادارار بی اراده اش میافت!

اما تمامی آن خاطرات و ترس های دوران کودکی بسیار ناچیز و خنده دار مینمود!

دیدن پدر بزرگی که با لبخند خاص خودش ترس اورا بر انگیخته بود، او سال گذشته در اثر یک ساانحه  دنیای فا نی را وداع گفت و به دیار باقی شتافت.

او خوب بیاد دارد که پدر بزرگ در عبور از خیابان با برخورد به یک ماشین  بر زمین افتاد و با اصابت سرش با اسفالت خیابان از دنیا رفت و راننده ماشین با فرار از صحنه هرگز گرفتار نشد تا قصاص قتل او را بگردن گیرد.

ادامه دارد....